خبر روز | بررسی شخصیت جوئل میلر از بازی The Last of US

در این مقاله به بررسی جوئل میلر از بازی The Last of Us میپردازیم، یکی از خاکستریترین شخصیتهای دنیای بازیهای ویدیویی.۲۰ سال از مرگ دخترک جوئل میگذرد و هر ثانیه از این سالها برای او چیزی جز رنج و عذاب نبود است. او در تمام این سالها با هیولاهای بیرون دیوارها هیچ تفاوتی نداشته است و از زندگی کردن، فقط نفس کشیدن را تجربه میکند.

تنها راه پیدا کردن تمایز میان انسان زنده و انسانی که فقط زندگی میکند، این است که ببینیم این شخص در زندگی برای چه چیزی میجنگد، چه چیزی است که تنها فکر کردن به آن، میتواند بهسادگی در دل او ترس و دلهره ایجاد کرده و وی را وادار کند که هر کاری انجام دهد.
جوئل برای بیست سال در عذاب زندگی کرد و مرگ فرزندش، سارا، ترسِ «از دست دادن» را در دل او ایجاد و آن را تبدیل به کابوس هر روز و شب او کرد. او حالا از دلبستن وحشت دارد و بسیار میهراسد.

ترس از دلبستگی
ما نیز مانند اِلی، این سؤال برایمان ایجاد میشود که او از چه چیزی میترسد و چرا به هر دری میزند تا از شر الی خلاص شود. ساعت شکسته و از کارافتاده او با تیک تیک نکردن، هر ثانیه خاطره تلخ بیست سال گذشته را برای او یادآور میکند و او را از تکرار دوباره تجربه عاشق شدن مصون میدارد.

جوئل ترجیح داد تا بقیه عمر خود را از ترس، در سایه ترس بگذراند و از عاشق شدن و دلبستگی فراری باشد. او بیش از همه چیز در این جهان وحشتناک از الی میترسید و دنبال هر راهی بود تا از دست او خلاق شود. انتقال الی به بیمارستان، برای او مانند حمل یک بمب ساعتی بود، بمبی که هر لحظه احتمال میداد منفجر شود و دیوار آهنین بیست ساله دل جوئل را تخریب کند و کاری کند تا جوئل دوباره چیزی برای جنگیدن و مضطرب شدن داشته باشد.

این گریز و کشمکش درونی جوئل تا جایی اوج میگیرد که سرانجام مرد شجاع و مغرور قصه ما به ترس و وحشت بیاندازه خود، در مقابل یک کودک ۱۲ساله لب به اعتراف میگشاید:
ترسِ از دست دادن
این حقیقت که همه ما تا آخر عمر در رنج زندگی میکنیم، اجتنابناپذیر است و هیچ راه گریزی نیست، در بهترین حالت فقط بعضی مواقع شانس انتخاب میان چیزهایی را داریم که رنج ما را کمتر میکنند. انتخاب میان اینکه عمری در سایه ترس از دلبسته شدن، در تنهایی به سر بریم و از آن رنج بکشیم یا اینکه به چیزی یا کسی دل ببندیم و رنج حاصل از ترس ازدستدادن را مقدس شماریم، کاملاً برعهده ما است.

در اواخر داستان، جوئل تسلیم عشق الی میشود و پس از بیست سال به زندگی باز میگردد. حال جوئل از این وحشت دارد که الی را از دست بدهد. زینپس وی الی را نه مانند یک بمب ساعتی، بلکه مانند کسی میبینید که حاضر است برای او هر کاری بکند.
تروماهای حاصل از تجربه بیست سال پیش، باز هم نمیخواهند که دست از سر او بردارند. ترسِ از دست دادن الی تبدیل به کابوس جدید جوئل میشود و او را مجبور به تلاش برای نجات و محافظت از او به هر قیمتی که شده میکند. این ترس جدید جوئل کاری میکند تا مرد مغرور قصه ما باری دیگر لب به اعتراف از ترس و وحشت بگشاید: