خبر روز | نقد فیلم پوشال (Straw) خشم، فقر، اسلحه

فیلم پوشال (Straw) یک اثر روانشناسانه در حیطهی جرم و خانواده است که در یک جامعهی سیاهپوست اتفاق میافتد. با نقد این فیلم همراه ما باشید.
سینمای روانشناسانه، سینمایی لوکس بهشمار میآید. فیلمهایی که مخاطب خاص خودشان را دارند و مخاطب تنها با شنیدن کلمه زیرژانر روانشناسانه به سمت این آثار میرود. از آنجائیکه این سینما، روایتی با کشمکشهای درونی است و فیلمساز برای بهتصویر کشیدن روحیات شخصیتاش با چالشهای زیادی روبهرو میشود، اثر ممکن است نتواند ارتباط مناسبی با مخاطباش برقرار کند. چراکه بهتصویر کشیدن آنچه نادیدنی است از عهدهی هر کسی برنمیآید. یک فیلم روانشناسانه، فیلمی است که چالشهایش در جهانی نادیدنی اتفاق میافتد و این میتواند برای بهتصویر کشیده شدن بسیار سخت و چالشبرانگیز باشد.

فیلم پوشال یک اثر روانشناسانه است که به مسئلهی جرم میپردازد. این فیلم محدودهی روایتاش را یک جامعهی سیاهپوستی در نظر میگیرد و قهرمانش را از میان یکی از این آدمهای مفلوک انتخاب میکند. فیلم پوشال با اینکه ایدهی خوبی دارد اما هم در بحث شخصیتپردازی کم میآورد و هم پیرنگ. ضدقهرمانها که همگیشان تیپ هستند و کلیشهای همراه با قهرمانی که نمیداند چگونه جهان فیلمساز را بهتصویر بکشد.
پوشال ایدهی خوبی دارد، اما اثری درهم است. فیلمساز شتابزده عمل میکند. نمیداند چگونه ایدههایش را کنار یکدیگر بچیند و روایتی منسجم را تحویل مخاطب دهد. بهنظر میرسد که فیلمساز میخواسته حرفهای بزرگی بزند و سنگ سنگینی بردارد. اما خب همیشه سنگ بزرگ نشانهی نزدن است! یا دستکم فیلمساز، مشاور لازم بوده تا بتواند تسلسلی میان این همه ایده بوجود آورد. Straw فیلم نسبتا خوبی است اما شاید تنها برای یکبار قابل دیدن باشد. این نکته را هم باید در نظر داشت که اگر فیلمساز در پرداخت جهانی که خلق کرده بهتر عمل میکرد، این فیلم را میشد، بارها دید.

بیتجربگی در پوشال داد میزند و فیلم شبیه یک فتومونتاژی به چشم میآید که به زور از ورطهی کولاژ بودن گریخته است
اول از همه اینکه پوشال یک اثر هیبریدی است، فیلمی با یک ترکیب ژانری شتابزده. فیلمساز گویا میخواسته همهی آنچه که در ذهن داشته است را به یکباره پیاده کند. آدم فکر میکند که این آخرین فیلم اوست و فیلمساز زمان کافی برای ساخت دیگر فیلمنامههایش را ندارد. بیتجربگی در پوشال داد میزند و فیلم شبیه یک فتومونتاژی به چشم میآید که به زور از ورطهی کولاژ بودن گریخته است. حالا به سراغ فیلم میرویم. پوشال با یک سکانس استثنایی عجیب شروع میشود. آپارتمانی که بیشتر شبیه اتاقهای بینراهی است، تا خانهای که بشود در آن زندگی کرد. اما چیزی که این پلانها را منحصربفرد جلوه میدهد، فضاسازی آن است. پالتهای رنگی سرد و تیره، وسائل بهم ریخته، لرزیدن وسائل و آن ترک بزرگ روی دیوار همهاش خالق اتمسفری دراماتیک برای شروع این روایت است.
بعد از این پلانها ساعت زنگ میخورد، جنایا از خواب بیدار میشود و دخترش را به حمام میبرد. زندگی جنایا یک تراژدی تمام عیار است. او دو شیفت کار میکند تا هم هزینه درمان دخترش را بپردازد و هم اینکه آن خانهی بهمریخته و داغان را برای زندگی نگه دارد. کمکم روز جنایا شروع میشود او به محل کارش میرود، جائی که دستکمی از آن آپارتمان درهم ندارد. این پلانها مقداری ملودرام هستند و المانهایی از ژانر فلاکت ایرانی را همراه خود دارند. مادر مجردی که زمین و زمان علیهاش شده و او را در گوشهی رینگ گیر آوردهاند. حالا مشکل این سکانسها کجاست؟ مشکل این است که فیلمساز از لحاظ دراماتیکی روایتاش را جلو نمیبرد و سعی میکند با یکسری اتفاقات تراژیک احساسات مخاطباش را در دست بگیرد.
هیچ توجیه دراماتیکی مبنی بر اینکه به یکباره این همه بلا سر شخصیت اصلی داستان بیاید وجود ندارد. از صاحبخانه گرفته تا متصدی بانک و پلیسی که او را توقیف میکند. مخاطب با دیدن این سکانسها حس میکند، که فیلمساز او را دستکم گرفته، البته که چنین نیز هست! مگر میشود مخاطب را به دل روایتی ببری که همهاش را اتفاقات و احساسات چکشکاری نشده پیش میبرند. از در و دیوار برای جنایا میبارد و همه بیدلیل او را میآزارند. اینها خیلی غیرطبیعی هستند، مخاطب نیازمند دیدن اتفاقاتی است که عنصر «سینما» آنها را برایش ترتیب دیده است و نه احساسات فیلمساز.

از لحاظ دراماتیکی همه چیز در پردهی دوم متوقف میشود، چراکه نقطه عطف و چالش مهمی وارد روند روایت نمیشود و ماجرا مسیری یکدست را پیش میگیرد
پوشال بعد از عبور از یک درام خانوادگی، وارد ژانر دیگری میشود و زیرژانر سرقت خود را میکند. البته قبلش هم سری به ژانر جنایی میزند. قبل از اینکه قهرمان قصه پایش به بانک برسد، فیلمساز اشتباه دیگری هم مرتکب میشود. جنایا برای گرفتن حقوقش به محل کارش میرود و رئیساش را میکشد. قتل اول از طرف جنایا پذیرفتنی نیست و نمیتوان درک کرد که چرا او رئیساش را میکشد. این هم از آن اتفاقاتی بود که فیلمساز بدون دلیل وارد قصهاش میکند. اصلا چرا جنایا باید رئیساش را بکشد؟ این اتفاق چه تاثیری روی باقی ماجرا دارد؟ این قتل خیلی غیردراماتیک است. درام نیاز دارد تا جنایا و رئیساش را با یکدیگر درگیر کند و قهرمان را از لحاظ روانی تحت فشار قرار دهد. چالش کمی که در این بین وجود دارد، خاصیت درام را در این سکانس خنثی میکند. برای مخاطب دیگر قابل پذیرش نیست که پایان روز جنایا به دو قتل غیرعمد ختم شود.
جنایا بعد از عبور از این فضای جنایی وارد بانک میشود. آنجا هم او شبیه ابتدای روزش درگیر اتفاقات غیردراماتیک میشود و اف بی آی برای دستگیریاش میآید. یک سوتفاهم بزرگ همه چیز را خراب میکند و از یک فرد بیگناه شخصیتی ترسناک میسازد. حالا فیلم در پردهی دوم تبدیل به اثری موقعیتمحور میشود، قهرمان قصه باید خودش را از شرایطی که در آن گرفتار آمده است، نجات دهد. از لحاظ دراماتیکی همه چیز در پردهی دوم متوقف میشود، چراکه نقطه عطف و چالش مهمی وارد روند روایت نمیشود و ماجرا مسیری یکدست را پیش میگیرد. کشمکش چندانی در این پلانها بوجود نمیآید و همه چیز در سینمای ملودرام خلاصه میشود. در تمام مدتی که شخصیت اصلی داخل بانک است، فیلمساز ترجیح میدهد که او را وارد چالشهای دراماتیکی و ژانریک نکند.

تمام مدتی که جنایا داخل بانک است، فیلمساز برای روایتش کار بهخصوصی انجام نمیدهد. نه تعلیق خاصی پیش میآید و نه کشمکشهایی که بتواند به ماجرا جان ببخشد و درام را سرپا نگه دارد. حالا بعد از این اتفاقات فیلم وارد فاز دیگری میشود و ایدههای روانشناسانه خود را رو میکند. قهرمان قصه زنی تنهاست که باید دو شیفت کار کند و بدون هیچ پشتوانهای زندگیاش را بچرخاند. حالا جنایا یک قربانی دردمند است. او محصول جامعهای است که نادیدهاش گرفته و بهش ظلم کرده است. این فیلم بعد از ورود افسر ریموند تبدیل به یک اثر روانشناسانهی اجتماعی نیز میشود. فیلم پوشال جنایت را نتیجهی اختلالات شخصیتی و هویت ضداجتماع نمیداند. جنایت از نظر فیلمساز فرزند یک جامعهی نابرابر است. بعد از اینکه جنایا در موقعیت سرقت گیر میکند، فیلمساز در جایگاه یک روانشناس جرم بهسراغ تکتک کسانی میرود که این شرایط را برای جنایا بوجود آوردهاند.
فیلم پوشال جنایت را نتیجهی اختلالات شخصیتی و هویت ضداجتماع نمیداند. جنایت از نظر فیلمساز فرزند یک جامعهی نابرابر است.
قسمت بد ماجرا خودش را در بخش گرهگشایی رو میکند. فیلمساز یک ایدهی عجیبوغریبی را به خورد درامش میدهد که از لحاظ دراماتیکی اصلا قابل فهم نیست. کارگردان در این پلانها چیزی را برداشت میکند که اصلا قبلا نکاشته بود! او به یکباره بُعد جدیدی از شخصیت اصلی قصه خود را وارد ماجرای سرقت میکند و رواشناسی جرم را ادامه میدهد. اما چقدر این ویژگی به فیلم ضربه میزند و مخاطب را دست کم میگیرد. ما درنهایت متوجه میشویم که دختر جنایا مرده و او بخاطر روانپریشی اسلحه بدست گرفته است. عجیبترین و احمقانهترین کاری که فیلمساز میتوانست انجام دهد، همین اتفاق بود. ما نیاز داشتیم که نشانههای این روانپریشی را در پردههای قبلی فیلم ببینیم.
این پیچش داستانی عجیب و کار نشده بهشدت به فیلم ضربه میزند و باعث آزار مخاطب میشود. مخاطب حس میکند که فیلمساز او را دستکم گرفته (درواقع همینط هم هست) و روی احساساتاش خیلی حساب باز کرده است. همانطور که در ابتدای این مطلب هم گفتم، پوشال میتوانست فیلم خوبی از آب درآید اگر فیلمساز تجربهی کافی برای پرداخت چنین فیلمی با ایدههای متعدد و زیاد را در اختیار داشت.
منبع: زومجی